روزی، روزگاری مردی با پسر کوچکش در روستایی زندگی می کرد.سال ها گذشت. پسر به سن نوجوانی رسید و در هر کاری به پدرش کمک می کرد. روزی پدر به او گفت: " پسرم! می بینم که خوب از عهده ی کارها بر می آیی. روزها پشت سرهم می گذرند،جوان ها پیر می شوند و پیرها هم ضعیف و ناتوان. تو هم به زودی مردی خواهی شد اما پدرت سه نصیحت به تو می کند؛ همیشه آن ها را به یاد داشته باش!
اول این که کاری کن در هر روستا، خانه ای داشته باشی، دوم آن که هر روز کفش نو بپوشی و سوم، طوری زندگی کن که همه ی مردم به تو احترام بگذارند."
پسر با تعجب پرسید: « نمی فهمم پدر! چه کار باید بکنم که در هر روستا خانه ای داشته باشم؟ مگر می توانم هر روز کفش نو بپوشم؟! و چه طور باید زندگی کنم همه ی مردم به من احترام بگذارند؟» پدر لبخندی زد و گفت: « نگران نباش! چندان هم سخت نیست. اول این که، اگر خواستی در هر روستا خانه ای داشته باشی، باید در آن جا دوستی صمیمی و وفادار برای خودت پیدا کنی.
دوم این که از شب قبل کفش هایت را خوب تمیز کن تا هر روز کفش های نو بپوشی و سوم، اگر هر روز قبل از همه، از خواب بیدار شوی و به سر کار بروی، مردم به تو احترام خواهند گذاشت». سال ها گذشت. پسر، همان طور که پدر گفته بود، صاحب خانه و کاشانه شد. او هیچ وقت نصیحت های پدر را از یاد نمی برد و زندگی اش به خوبی و خوشی می گذشت.
در آن سرزمین شاه مغروری حکومت می کرد. به فرمان او پیرمردهای ضعیف و از کار افتاده را به دست جلاد می سپردند تا آن ها را از بین ببرد.